من تمام هستیم را در نبرد با سرنوشت،
در تهاجم با زمان، سوختم، آتش زدم...
بعدا فهمیدم که باید تسلیم قسمت بود!
لطفا نظرتونو هم بگین!
سلام:
شما رو بخدا ازم خرده نگیرین که چرا نیستم چرا خبرتونو نمیگیرم چرا زنگ نمیزنم چرا مسیج نمیدم چرا وبلاگ آپدیت نشده و ...
نزدیک شدن به زمان امتحانات و بیماری حمید وهزارویک کار نیمه کاره دیگه شرایط رو اونقدر بقرنج کرده که حتی باعث شدن من روز تولدمو هم فراموش کنم!! اما این فرهاد مهربون بود که مثل همه این 4 سال زندگی مشترک امسال هم منو سورپرایز کرد.
همینجا از همه دوستای خوبم که بهم تبریک گفتن تشکر میکنم و به اونایی هم که این کارو نکردن خرده نمیگیرم. فقط اینکه بدونید همتونو شونصد تا دوست دارم :پی
برام دعا کنید چون وضع درسا خیلی خرابه وهمین شنبه 3 تا امتحان دارمL
و همینطور حمید عزیز رو هم از دعای خیرت محروم نکنید.
یا علی.
نمیدونم چرا آدما دوس دارن همیشه از زیرش در برن! یعنی اونا نمیفهمن که خدا داره بهشون هال میده؟! درست از 6:40 شروع شد و درست 7:10 که پامو گذاشتم تو ساختمون تموم شد.اینگار فقط میخواست گناهای منو بشوره و ببره! امروز مثل همیشه خدا بدجوری داشت هال پخش میکرد. زیر بارون قدم زدن آخرشم اونقد چسبید که اگه به زور یخ زدگی انگشتای پام بخاطر نفوذ آب تو کفشم نبودا اصلا دلم نمیخواست برسم خونه! تازه حال و هوا رمانتیک تر میشه وقتی یه دیوونه به اسم مسعود اس ام اس بازیش گرفته باشه!!منم که اصلا عادت ندارم لطف بروبچو بدون جواب بذارم! این بود که انگشتای دستم هم از سرما بی نسیب نموندن.تازه اگه بدونید یه بربری داغ زیر بارون چقد میچسبه!!!!!!؟
باااارونو دووووس دارم هنووووووز....